سورناسورنا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

سورنا تمام دنیای مامان

خرید سیسمونی

1391/11/21 8:11
نویسنده : مامان سمیرا
483 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسرم میخوام از اتفاقاتی بگم که تو تو دل مامانی بودی افتاد از گذشته از گذشته ای که هر بار به

یادش میفتم دلم خون میشه و اشکم سرازیر.

امرود یعنی تاریخ1390/2/12 من و بابا خیلی خوشحال و ذوق زده تصمیم گرفتیم تا با مامانی بریم خرید سیسمونی گل پسرم اینجا 29 هفته و 2روزت شده . روز قبل برای چکاب ماهانه رفته بودم پیش دکتر و اون یک سونو برای سلامت جنین برام نوشته بود با خاله انا بلند شدیم و رفتیم سونوگرافی که یک کوچه پایینتر از خونه مامانی بود. دکتر سونوت کرد و گفت سر نی نی رو به پایینه باید برید پیش دکترتون من منتظر شدم تا بابای از مدرسه آمد قرار شد یک سر بریم پیش دکتر و از اون طرف بریم برای عشق مامان وسایل بخریم. وقتی رفتم دکتر و سونومو دید گفت نی نیت داره به دنیا میاد و باید بستری بشی ولی خیلی زوده. دنیا رو سرم خراب شد و فقط اشک میریختم از مطب که آمدم بیرون فقط دعا میکردم حقیقت نداشته باشه. به پیشنهاد اطرافیان رفتم تا با دکتر دیگه ای مشورت کنم و سونومو نشون بدم با بابای و مامانی ماشین دربست گرفتیم چون یک دکتر خوب بهمون معرفی شد که تو منطقه طرح وترافیک بود خودمونو زود برسونیم اونجا بعد از کلی منتطر بودن نوبت من شد و رفتم تو و از اونجایی که خانم دکتر فوق خیلی مهربون و با اخلاق و متعد به کارشون بودن اصلا بنده رو پذیرش نکرد حتی سونومو ببینه و {گفت چون مریض من نیستید و از اول پیش من نیامدی نمیتونم ببینمتون فقط میتونم بهت نامه بدم که بری بچه ات را برات در بیارن ولی فکر نکنم بمونه}(عین گفته اون مثلا پزشک) کاملا بهم امیدواری داد و با اشک و گریه مطبشو ترک کردم و تا میتونستم تو دلم بهش بدو بیراه گفتمو نفرینش کردم. دوباره در بست گرفتیم بر گشتیم و سوار ماشین خودمون شدیم و به پیشنهاد پزشکم به بیمارستان پیامبر رفتیم تا چند ساعتی اونجا تو بخش زایمان منو نشوندن تا ببینند NICU خالی پیدا میکنند یا نه بعد از ساعاتی گفتن نمیتونیم پذیرشتون کنیم با پزشکم تماس گرفتن تا بیمارستان با NICU خالی برام پیدا کند.دکتر با بابای تماس گرفت و گفت هر چه سریعتر بریم بیمارستان پارسیان دیگه هوا تاریک و مثل دل مامان غم زده است ساعت دیگه حدود 9 شب شده با ناامیدی تمام رفتیم بیمارستان پارسیان تا رسیدم منو بردن بخش زایمان و بستریم کردن از قبل چون دکتر خبر داده بود همه چیزو برام آماده کرده بودن بعد از ازمایشات و معاینات لازم به پزشکم تماس گرفتن که نی نی داره به دنیا میاد فوری بهم امپول زدن برای تکمیل ریه های نازت و تا امدن دکتر توی اطاق تنها بودم البته بیرون بخش مامانی و بابای نپران منتظر ما بودن. منم تو اطاق تنهای گریه میکردم و از خدا برای تو سلامتی میخواستم با اینکه منتطر دیدنت بودم ولی نمیخواستم زود بهدنیا بیایی چون دیگه خیلی زود بود. توی این مدت صدای قلبت قشنگتو تند تند چک میکردن ومن با شنیدن این اهنگ قشنگ زندگی جون میگرفتم و امیدوار میشدم و بهت التماس میکردم نی نی یک ذره دیگه تحمل کن زود به دنیا نیا.به تمام دنیا چنگ مینداختم نذرو نیاز میکردم دعا میکردم و در کنارش فقط اشک میریختم. لحطات سنگین و وحشتناکی بود. هر ثانیه از ترش مرگ و واقعا به چشمم میدیدم. دکتر امد و معاینه ام کرد و بهم گفت باید بریم اطاق عمل انقباضاتت خیلی زیاد و زمان بینش خیلی کم شده و نی نی داره میاد. من از اول از زایمان میترسیدم و از روز اول به دکتر گفته بودم میخواهم سزارین بشم ولی اون شب اینقدر درد تو دلم بود که این درد برام دیگه مفهومی نداشت به دکترم گفتم میخواهم بزارم خودش هر وقت شد به دنیا بیاد برای من 1 ساعت هم 1 ساعته دکتر بعد از مشورت قبول کرد و رو به من گفت با نشانه های که داری تا 4 صبح نشده به من زنگ میزنند بیام برای زایمان و گفت از هیچی نترس من خودمو فوری میرسونم و این خبر بد رو هم بهم داد که امیدت برای کنار نی نی بودنت فقط 50% نباید اینقدر زود به دنیا بیاد و اردر داد برای داروهام و رفت البته از ساعاتی پیشش من تحت درمان قرار گرفته بودم برای فکر کنم سدیم تراپی شروع کردن برای جلوگیری از زایمان زودهنگامه.همه رفتن و مامان و نی نی نازش با هم تنها موندیم از اینکه هنوز با من بودی احساس غرور میکردم و دوست نداشتم این لحظه های رویای تمتم بشن. دوباره التماس و گریه به تمام دنیا التماس میکردم اینقدر کریه کردم تا خوابم برد ساعت حدود 3بود.وقتی بیدارم کردن ساعت از 5/5 گذشته بود و منو تو پیش هم بودیم.وای چقدر عزیزی. بیدار شدم با یک دنیا امید بازم چکاپ و ازمایش و سونو و......دکتر ساعت 7/5 بیمارستان بود امد دیدنم و گفت حالا که تحمل کردی و نی نی هم نیامد اگر بتونی 1 ماه اینکارو بکنی و نی نی و نگه داری من بهت قول میدم همه چیز درست میشه و نی نی به سلامتی به دنیا میاد و 100% قول میدم میمونه. البته با استراحت مطلق.من ساعت 9/45 صبح مرخص شدم و رفتیم خانه مامانی من مدت 3هفته در استراحت مطلق به سر میبردم و تو عشق مامان داشتی رشد میکردی و کامل میشدی و منم حالم خیلی خوب شده بود فقط داشتم سنگین میشدم. بعد از 3هفته تصمیم گرفتیم برگردیم خانه خودمون البته خونه ما با مامانی فقط 5تا کوچه اختلاف داشت. بعد از برگشتن 2روز بعد دوباره حالم بد شد کوچولو شده بود 33 هفته و1 روز از ساعت 5 صبح حالم بد بود بازم خیلی ترسیدم البته از اون دفعه بدتر و یک نشانه دیگههم به موارد قبلی اضافه شد ساعت 6/5 بابای رو بیدار کردم و بهش گفتم و اون خواب الود بود و گفت چیزی نیست بگیر بخواب منم رو تخت دراز کشیدم و از درد به خودم میپیچیدم م دیگه نتونستم اون دردو تحمل کنم شروع به گریه کردم که بابا از خواب پرید و فوری به مامانی زنگ زد و با هم رفتیم بیمارستان پارسیان داشتم از درد میترکیدم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)