سورناسورنا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

سورنا تمام دنیای مامان

تولد تولد تولدت مبارک

1391/11/28 9:28
نویسنده : مامان سمیرا
375 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 10/55 دقیقه صبح روز یکشنبه 8 خرداد 90 چشم به دنیا گشودی.وزن موقع تولدت2350 و قدت 43 سانتیمتر بود خیلی کوچولو بودی عشقم. من تا ساعت 12/5 تو ریکاوری بودم بعد به بخش منتقل شدم وقتی چشمهامو باز کردم خیلی درد داشتم مامانی بابابی خاله آزاده رادین کوچولو که اینجا 1 ماه و20 روزش بود آمده بودن و خاله انا با اقا فرشاد یک کیک خریده بودن تا به دنیا امدنتو جشن بگیریم. دای رضا و زن دای همه بودن.ولی تو رو نمیدیدم از پرستاری بابا رو پیج کردن و بهش گفته بودن که کوچولو تون راحت نمیتونه نفس بکشه و باید بره زیر اکسیژن و از بابا اجازه گرفتن و این شد که تو نمیتونستی بیای پیش مامانی و باز توی دلم پر از غصه شد که نتونستم تا شب روی ماه

تو ببینم ساعت 10/5 شب آمدن و بهم گفتن الان میتونی بری نی نی تو ببینی. مامانی پیشم بود ولی به اون اجازه ندادن که بیاد پیشت.من به کمک یکی از پرستاره امدم تا روی ماه

تو گل پسرم و ببینم دل تو دلم نبود با هر قدمی که به سمت بخش نوزادان بر میداشتم خودمو بهت نزدیکتر میدیدم و دلم میخواست این مسیرو پر میکشیدم تا زودتر ببینمت. لحظه دیدار رسید وقتی دیدمت یک چیزی تو وجودم تکون خورد روحم از بدنم جدا شد.دیگه من من نبودم سرتاسر وجودمو عشقت پر کرد دیگه سمیرا نبودم مامان سورنا بودم از روزنه چشمام تمام وجودمو به یک فرشته کوچولو فروختم دیگه منی وجود نداشت از اون لحظه سرگذشت سمیرا عوض شد حالا دیگه مامان شده بودم مامان اون کوچولوی ناز و معصوم که تنها رو تخت مونده بود. دلم کنده شد از دیدن پسر کوچولوی خودم که زیر اکسیژن و سرم به دستش بود وای مامان بمیرم برات کاش من جای تو عذاب میکشیدم تو برای این درد خیلی کوچیکی دلم ریش ریش شد و بازم گریه کردم و بهم هشدار دادن که کوچولوت احساستو حس میکنه و ناراحت میشه پس بهش نشون بده که خوشحالی.آرزو داشتم برای 1 دقیقه بغلت کنم ولی نمیشد. مامانی اشکهام نمیزاره صفحه مایتورو درست ببینم پس باقیشو بعدا برات تعریف میکنم

اولین روز به دنیا امدنت

من اون روزها برای تسکین خودم یک سررسید داشتم که اتفاقات اون روزها رو توش مینوشتم و آرزوهامو میخوام نوشته هر روزشو برات بنویسم تا در آینده از حال دل مامان خبر داشته باشی.این نوشته روز تولدت بود .

(امروزگل مامان بدنیا آمد از صبح درد داشتم ساعت 10:55 صبح به دنیا آمدی من تا شب ساعت 10:30 نتونستم ببینمت چون زود بدنیا آمدی و توی دستگاه زیر اکسیژنی شب آمدم دیدنت چقدر ناز و دوست داشتنی هستی کوجولوی من امیدوارم هر چه زودتر بریم خانه با هم و امیدوارم در آینده پسر خوب و انسان بزرگ و مهم بشی امیدوارم از نظر سلامتی همیشه خوب و سلامت باشی عشق مامان.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)