سورناسورنا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

سورنا تمام دنیای مامان

سلام نازدونه مامان

1393/1/23 11:13
نویسنده : مامان سمیرا
252 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم سلام عمرم

نفسم خیلی شیرین زبونی میکنیخوشمزه

عاشق حرف زدنتم

سال نوت مبارک عزیزم امیدوارم سال خوبی برات باشه هوراهورا

گل پسرم سال 1393 هم شروع شدش ممنونم از اینکه پیشم هستی با تو سال نوی خوبی رو آغاز کردم قبل از عید با بابای رفتیم و برات عیدی گرفتیم یم ارگ که بلند گو هم داره خیلی ازش خوشت آمده با بلندگوش همش صحبت میکنی.وقتی سال تحویل شد بعد از چند دقیقه بعدش رفتیم خونه مامانی عید دیدنی همه اونجا جمع بودیمخیل خوش گذشت مامان جونی هم به همه عیدی داد.فردا ناهار هم به رسم هر ساله همه جمع بودیم خونه مامان جونی شبش هم رفتیم تولد عمه اونجا با سپهر بازیکردی البته مقداری هم           .چهارم عید هم با عمه و عمو اینها رفتیم یک سفر 2 روزه رفتیم رفتیم دلیجان معبد خورهه و بعد هم غار چال نخجید وبعد هم رفتیم کاشان شهر زیر زمینی اویی که البته فکر میکنم هیچکس جز من خوشش شون نیامد چون اصلا علاقه ای به رفتن به ورودی2 نشون ندادن ولی من خیلی تمایل داشتم همراه جیگر گوشم برم و ببینم ولی از اونجایی که نخواستم وقت بقیه رو بگیرم منصرف شدم و بعد از چرخی رفتیم شام خوردیم و برگشتیم تهران.

بعد از اون روز نهم من و عشقم و بابا جون رفتیم سمت تکاب شی رسیدیم و صبح بابا جون رفت یک محدوده ای رو ببینه که بارون شدیدی میامد بابا جون مجبور شد طهر برگشت هتل پیش ما اونروز من و پسمل نازم با خونه بازیهاش و ریل قطارش یک شهر برای خودمون ساختیم البته روی تخت  شما هم خیلی علاقه به گل کاری تو شهر داشتی همش گلها رو بر میداشتی و کنار جاده ای که با هم ساختیم میذاشتی بعد من برات کارتون گذاشتم یک ذره نگاه کردی و خسته شدی و خوابت رفت بابا آمد سریع وسایلمونو جمع کردیم از بارون شدید فرار کردیم تو جاده سیل راه افتاده بود با ترس و لرز تا زنجان رسیدم اونجا برف و کولاک بود با احتیاط برگشتیم البته در راه خیلی قصد داشتیم بخاطر هوای بد تو زنجان بمونیم ولی رفتیم رسیدیم قزوین هوا بهتر شد و باز راه افتادیم تو راه قزوین به کرج تصادف کردیم البته خدا رو شکر شما تو صندلی خودت خواب بودی چندتا ماشین به هم زدن و بارون شدیدیهم میامد 2 ساعت معطل شدیم تا پلیس امد 10 ساعت تو راه برپشت بودیم به هر حال رسیدیم خونمون و 12 فروردین با مامانی و خاله آنا اینها رفتیم کهک برای سیزده بدر که هواسرد بود و باد شدید میامد بخاطر شما وآرشین ترجیح دادیم بریم رستوران ناهار بخوریم و برگشتیم کهک تا فرداش راه بیفتیم بریم کاشان تا عمو فرشاد جاهای دیدنیشو ببینه که بابابی حالش بد شد و با عمو فرشاد رفتن دکتر و تصمیم بر این شد تا شبانه برگردیم تهران ساعت2 شب رسیدیم خونمونسبز

پسندها (1)

نظرات (0)