سورناسورنا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

سورنا تمام دنیای مامان

فرشته ناز من

1391/11/28 10:23
نویسنده : مامان سمیرا
247 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 1390/03/25 با دکترت که صحبت کردیم گفت باید دوره درمانت کامل بشه چون آنتیبیوتیک میگرفتی باید دوزش کامل بشه وبهمون گفت باید تا 9 تیر بستری باشی وای خدای من وحشتناکه برای من ساعت ساعتش مثل مرگ میمونه

امروز1390/03/26 امروز تولد حضرت علی همیشه تو این روز خانه بغلی ما به مناسبت تولد حضرت علی جشن بزرگی میگیرن مامانی ازشون خواست تو این جشن از همه بخوان برای سلامتی و شفای تو دعا کنند.حتی همسایه ها نگران گل پسر من هستن وحالتو میپذسن اون شب همه برات دعا کردن و من فقط اونشب گریه میکردم البته من از بابای خجالت میکشم و باید یواشکی گریه کنم. امشب برات خیلی دعا کردم .بمیرم برات هر روز جای سرمتو عوض میکنن

امروز1390/03/27وقتی آمدیم پیشت و بابایی آمد نازت کنه دست بابای رو فوری گرفتی انگار کمک میخواهی تو تمام این روزها من و بابا جونت هروقت تو چشمهات نگاه میکنیم انگار باهامون حرف میزنی و هر دومون احساس میکنیم که از دست ما خیلی ناراحتی چشمات مثل یک ادم پر تجربه میمونه و هر وقت تو چشمهای ما زل میزنی قلبمون میریزه. خواهش میکنم عشقم از دستمون ناراحت نباش اگر تو خانه پیش ما نیستی تو خانه قلب ما هستی.

سورنا و بابا

امروز 1390/03/28 پسر کوچولوی ما 36 هفته اش شده و3هفته از به دنیا آمدنت گذشته 3هفته دوری

امروز1390/03/30 نفسم امشب که آمدیم دیدنت یکی از نرسهای بخش بهمون گفت که کوچولوی من دیگه رگهاش جواب نمیده و برای زدن آنتیبیوتیکهات باید رگ ازت بگیرن و کفت شاید کچلت کنند و رگ از سرت بگیرن یعنی سرم بزنن تو سر قشنگت و منم واقعا قلبم ریخت پایین شروع به گریه و التماس کردم و خواستم این کارو نکنند دیگه تحملشو ندارم.دلم میخواهد بمیرم.دیگه زیر بار این یکی نمیرم نمیزارم

امروز1390/03/31صبح زود رفتم تو بیمارستان منتظر دکترت موندم تا باهاش صحبت کنم چون ساعت 7:30 میاید خیلی زودتر رفتم که مبادا زودتر بیاد و بره و من باهاش صحبت نکرده باشم. دکتر امروز ساعت 10:20 آمدخیلی بهش التماس کردم چون نمیتونستم دیگه این وضعیت را تحمل کنم. ازش خواستم یک آزمایش مجدد ازت بگیرن شاید خوب شده باشی.اون هم قبول کردو دستور یک LP  دیگه داد.قربونت برم آوردنت دادنت به من تابهت قبل از آزمایش شیر بدم یکذره خوردی و بغلم خوابیدی وای که چقدر دلچسبی دلم میخواهد این لحظه تمام نشه و تو بغلم میموندی.ولی آمدن از من گرفتنت و بردن برای LPمن گریه میکردم و با تمام مامانهای دیگه برات آرزو کردیم و از خدا خواستیم که خوب شده باشی.همه واقعا نگرانت هستن.گفتن بعداز ظهر جوابش حاضر ما هم از استرس ساعت به ساعت جویای جواب آزمایشت بودیم.ساعتهای پر از استرس و سنگینی بود فقط دعا میکردم

جواب آزمایشت آمد و خوب بود تو خووووووووببببببببب شدی عشقم خدایا ممنونم خدایا میلیاردها بار شکرت خدایا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم.

بابا رفت شیرینی خرید و تمام بخشو شیرینی دادعشقم تو فردا مرخصیقلبهورا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)