سورناسورنا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

سورنا تمام دنیای مامان

خدا سورنا رو دوباره بهم داد

امروز1390/04/01 وای خدای من عشق من امروز از بیمارستان مرخص شد. خدایا میلیونها بار مرسی وای خدای من باورم نمیشه کوچولومو حاضر کردن و دادن بغلم وای باور نکردنی وای الهی قربونت برم چقدر کوچولو و لاغر شدی امروز که مرخص شدی29 روزته و خیلی لاغر شدی وزنت شده 2400 گرم الهی دورت بگردم عاشقتم. بابا برات یک کیک تولد خرید و برات تولد دوباره گرفتیم. خاله آزاده و مامان نرگس ،خاله آنا ،عمه وحیده ،عمو بهنام آمده بودن اینجا منم فقط چسبیدم به تو فقط میزارمت جلوم و نگاهت میکنم قربونت بشم. دیگه نمیخواهم حتی لحظه ای ازت دور بشم ...
28 بهمن 1391

اولین واکسن

امروز 1390/05/08 ناز پسرم امروز2ماهت شده وباید بریم واکسنهاتو بزنیم من و بابا مجید و جوجه گوچولومون رفتیم واکسن بزنیم.خانم دکتر که اولین واکسن و بهت زد با جیغ بلند شروع به گریه کردی وبابا بلندت کرد و ساکت شدی بعد دومی را که بهت زد جیغ کشیدی نفست رفت و سیاه شدی بابا بغلت کرد وزد پشتت و شروع به گریه کردی واقعا دلم برات غش کرد تا چند دقیقه گریه کردی و فکت میلرزید بمیرم برات رفتیم خانه صورت شروع به بیرون ریختن کرد.
28 بهمن 1391

پیکنیک اول

امروز 1390/04/24 همه با هم جمع شدیم و رفتیم پیک نیک هوای خیلی خوبیه رفتیم برغان وای خیلی بهمون خوش گذشت این اولین پیک نیک ما در کنار گل پسرمون بود عالی بود با تو همه جا برای من بهترین جا میشه عمرم میپرستمت کوچولوم
28 بهمن 1391

فرشته کوچولوی من به دنیا خوش آمدی

امروز تاریخ 1390/03/08 بعد از کلی درد کشیدن ساعت 10/30 به اطاق عمل فرستاده شدم کاملا گیج بودم احساس میکردم تو این دنیا نیستم خیلی درد کشیده بودم گیج و مات و مبهوت و نگران رفتم به اطاق عمل چقدر ترسناک بود وایییییی. من روی تخت قرار گرفتم و پزشکم بهم امیدواری داد و متخصص بیهوشی بالای سرم باهام صحبت میکرد و منم کاملا ترسیده بودم و میلرزیدم که دیگه متوجه چیزی نشدم و فرشته کوچولوی من به دنیا آمد البته ار اون لحظه ها هم با اینکه بیهوش بودم دور نیستم چون لحظه به دنیا امدنتو فیلمشو دارم و دیدم وای قربون اون گریه هات برم وای وای چقدر نازی ولی برای اینکه بدون مامانت تنها موندی بمیرم واقعا خاطرات اون دوره ازارم میده وقتی یاد اون روزها میفتم بی اختی...
21 بهمن 1391

خرید سیسمونی

سلام گل پسرم میخوام از اتفاقاتی بگم که تو تو دل مامانی بودی افتاد از گذشته از گذشته ای که هر بار به یادش میفتم دلم خون میشه و اشکم سرازیر. امرود یعنی تاریخ1390/2/12 من و بابا خیلی خوشحال و ذوق زده تصمیم گرفتیم تا با مامانی بریم خرید سیسمونی گل پسرم اینجا 29 هفته و 2روزت شده . روز قبل برای چکاب ماهانه رفته بودم پیش دکتر و اون یک سونو برای سلامت جنین برام نوشته بود با خاله انا بلند شدیم و رفتیم سونوگرافی که یک کوچه پایینتر از خونه مامانی بود. دکتر سونوت کرد و گفت سر نی نی رو به پایینه باید برید پیش دکترتون من منتظر شدم تا بابای از مدرسه آمد قرار شد یک سر بریم پیش دکتر و از اون طرف بریم برای عشق مامان وسایل بخریم. وقتی رفتم دکتر و سونومو دی...
21 بهمن 1391

غول واکسن18 ماهگی

سلام عزیزم خیلی وقت پیش بایید این واکسن را میزدی ولی مریض شدی و نتونستی سر وقتش واکسن بزنی دنیای من تو اینقدر ستودنی هستی که مامان میمیره برات. بعد از خوب شدنت این واکسن برای مامانی شده یک غول بزرگ خیلی وحشت دارم ببرمت واکسن بزنی میترسم ولی اینقدر بهم گفتن خطر داره که دیگه مجبور شدم بردمت ولی واقعا از ترس داشتم میمردم به هر حال امروز من و بابای بردیمت واکسن 18 ماهگیتو بزنی . بابا بقلت کرد و تا دکتر رو دیدی شروع به بای بای کردی یعنی از اینجا بریم . بابا نشت روی تخت و اقای دکتر 1امپول به بازوی راست و یک امپول به پای چپت و یک قطره هم داد تا بخوری گل مامان خیلی ترسیده بودی و گریه میکردی.شب تب کردی و بهت ایبوپروفن دادم تا 2روز همش تب داشتی .بمی...
17 بهمن 1391

پارک

سلام ناز پسرم میخوام برات تعریف کنم که جمعه مامان و گل پسرش 2تای رفته بودیم پارک چیتگر سوار تاب کردمت و شروع به بازی کردیم پارکم خیلی شلوغ بود هر چقدر باهات بازی کردم اخمات تو هم بود و اصلا نمیخندیدی. بعد بردمت و سوار سرسره کردمت وقتی سر خوردی تا پایین خیلی سر ذوق آمدی و خوشت امد چند بار تکرار کردم و سر میخوردی تا پایین بعد دیگه تا میزاشتم بالا صبر نمیکردی من برم جلوی سرسره خودت فوری هل میدادی میامدی پایین و صدای خندت همه پارک و پر کرده بود بعد از چند بار خودت بلند شدی و سعی کردی برعکس از سرسره بری بالا و تا وسطهای راه هم رفتی ولی دیگه نتونستی.و بعد سرحال شده بودی و به بازی بچه ها نگاه میکردی و ذوق میکردی. خیلی نازی عشقم من که از کنا...
17 بهمن 1391

زندگی یعنی تو

نازگل من امید زندگیم بهترینم زیباترینم نفسم هستی من فقط میخواهم بهت احساسمو بگو که همه وجودمی تک تک نفسهامو به عشق تو میکشم و لحظه به لحظه ذهنم را تو و شیرینیت پر کرده و آرزو میکنم تا در کنارت باشم بزرگ شدنت و ببینم امیدوارم خوشبخت باشی عزیزکم همیشه در کنارم باش که محتاج بودنت هستم تو تنها همدم لحظه های تنهای منی. میپرستمت با تمام وجود
17 بهمن 1391

دنیای من

سلام دنیای من مامانی دارم هنوز از گریه میمیرم مامانو خیلی ترسوندی عشق من برات میخوام تعریف کنم .امیدم دوباره شروع به لجبازی کردی همین که گذاشتمت رو زمین زدی زیر گریه از اون گریه ها که سیاه میشی بابای پیشت بود خودتو زدی زمین وسیاه شدی برای اولین بار نفست نیامد سیاه شدی بابای فوتت میکرد شاید مثل همیشه گریه کنی و نفست بیاد ولی ایندفعه خوب نشدی اینقدر که بابا از ترسش منو با داد صدا کرد وقتی رو دستهام بلندت کردم نفست رفته بود و سیاه شده بودی منم از ترس تو رو تو دستام تو هوا گرفته بودم مثل فنر بالاو پائین میپریدم و فوتت میکردم تا نفست برگشت. هوای خانه رو ترس و وحشت واضطراب برداشته بود. بعدش از ترسمون سکوت همه جارو برداشت. خودتم ترسیده بودی وقتی م...
25 آذر 1391